نادر داشت نفسهای آخر را می کشید،حتی دو،سه
مرتبه فکر کردم واقعا مرده است،اما انگار هنوز روحش برای پرواز به آن دنیا
آرامش لازم را نداشت. در نگاهش حرفی ناگفته می دیدم و می خواست با فشردن
دستم چیزی را حالی ام کند.
با صدایی که بغض آلود بود رو به پزشکی که کنار تخت نادر نشسته بود کردم و نالیدم:
-دکتر یه کاری بکن،تو رو خدا نگذار بمیره!
دکتر که عاقل مردی پنجاه ساله بود،همان طور که نبض نادر را می گرفت و برای اینکه او صدایش را نشنود،به طرف من بر گشت و به آرامی گفت
-خانم متأسفم،نمی شه براش کاری کرد،دیروز
توی بیمارستان گفتم که امروز و فردا بیشتر مهمونتون نیست. الآن هم بهتره به
جای اشک ریختن به بچه هاتون زنگ بزنید که بیان و لحظات آخر کنار پدرشون
باشند.
دکتر این حرف را گفت و آماده رفتن شد و حرف آخر را زد:
-نمی خوام بیشتر ناراحتتون کنم،اما فکر نکنم به آخر شب برسه.
دکتر که از خانه خارج شد برگشتم و بالای سر
نادر نشستم، هنوز آن حرف در نگاهش بود، می دانستم حرف های دکتر را شنیده،
همان طور که از دیروز صبح که روی تخت افتاد و فهمید رفتی است،ملتمسانه
نگاهم می کرد. چاره ای نداشتم جز اینکه بار دیگر دروغ بگویم:
-نادر جان بچه هات دارن می آن...حداکثر تا نیم ساعت دیگر می رسن،تو هم ان شاءالله حالت خوب میشه و همگی باهم یک سفر شمال می ریم.!
رنگ نگاه نادر کمی تغییر کرد،انگار می
فهمید که دروغ می گویم،من که تا آن روز-و در همه این یازده سال زندگی
مشترک-به او دروغ نگفته بودم،از این نگاهش خجالت کشیدم و دنبال بهانه ای
میگشتم تا چشم از او برگردانم. بنابراین لبخندی تصنعی تحویلش دادم و از جا
برخاستم و گفتم:
-من برم یه چای تازه دم کنم که وقتی بچه ها می آن کاری نداشته باشم،الآن برمی گردم نادر جان...
این را گفتم و برای اینکه نادر صدایم را
نشنود،رفتم توی بالکن و شماره موبایل شیدا را گرفتم، خدا خدا می کردم که
مانند دفعه قبل برادرش فرشید گوشی را بر ندارد، برایم مهم نبود که مانند
مرتبه قبل دهها ناسزا نثارم کند، تنها اعتراضم این بود که اصلا به حرف هایم گوش نمی داد.!
دعا می کردم که شید گوشی را بردارد که
خوشبختانه مستجاب شد و همین که شیدا با لحنی توهین آمیز گفت:«چیه؟» معطل
نکردم و گفتم:« شیدا جان خواهش می کنم یک دقیقه به حرف های من گوش کن...»
اما او که حالا 26 سالش بود، حرفم را قطع کرد و پرخاش کنان گفت:
-من شیدا جان تو نیستم... چرا این رو نمی فهمی؟
نمفس عمیقی کشیدم که بغضم را پس بزنم و گفتم:
- باشه اصلا حق با توست... شیدا خانم خواهش میکنم....
فرشید گوشی را از دستش گرفت و فریاد زد:
-چی از جونمون می خوای؟ بهت گفتم هر وقت اون نامرد مرد خودت براش مجلس ختم بگیر و...
با شنیدن واژه ی مردن خشم وجودم را گرفت و
بی اختیار بر سرش فریاد کشیدم:« دهنت رو ببند! تو حق نداری در مورد پدرت
این طوری حرف بزنی.!:»
فرشید مانند همان یازده سال قبل که پسری سیزده ساله بود و مقابل فریاد های پدرش ساکت می شد، سکوت کرد گریه ام گرفت و گفتم:
-گوشی را بده به شیدا، من با او کار دارم.
حرف نزد و گوشی را داد به خواهرش، شیدا
خواست حرف بزند مجال ندادم و گفتم:« گوش کن شیدا، پدرتون داره نفسهای آخر
را می کشه.... قبول دارم به شما بد کرده اما....»
-او به ما بد نکرد، تمامش تقصیر تو بود فرناز!
دلم می خواست دوباره به او یادآور شوم که
هیچ چیز تقصیر من نبوده و لجبازی های کودکانه آنها و مخصوصا آتش سوزاندن
عمه هایشان دلیل آن اتفاقات بود، اما وقت خیلی تنگ بود، خشمم را فرو خوردم و
گفتم:« حق با توست، من مسبب همه بدی ها بودم، اما ازت خواهش می کنم همراه
برادرت اینجا بیا. شیدا پدرت داره نفسهای آخر را می کشه، اما انگار تا شما
را بالای سرش نبینه آرام نمی گیره، شیدا خواهش می کنم بیاین اینجا...»
اینها را گفتم و طوری به هق هق افتادم که لحن صدای او هم عوض شد و آرام گفت:
-باشه تو آرام باش، برو پیش بابا بشین تا ما بیایم، تا نیم ساعت دیگه اونجاییم...
صدای فرشید را از آن سو شنیدم که گفت:« من
نمیام...» اما شیدا بر سرش فریاد کشید:« تو غلط می کنی که نیای.» بعد هم به
من گفت:« ما داریم راه می افتیم.»
گوشی را قطع کردم و با عجله به آشپزخانه
برگشتم، چند مشت آب به صورتم زدم تا سرخی چشمانم، گریه ام را لو ندهد، بعد
هم به اتاق برگشتم و با خنده گفتم:
-شیدا بود، تو راه هستند نادر جان!
در طول این بیست و چهار ساعت، نادر لا اقل
ده بار این جمله را از زبانم شنیده بود، اما هر بار با نگاهش حالی ام کرده
بود که می دونم داری دروغ میگویی اما این بار انگار چیز دیگری در چشمانم
دید که لبخندی بی رمق گوشه لبش نشست.
با عجله لباسش را عوض کردم، چون همیشه دوست
داشت وقتی با پسر و دخترش دیدار دارد شیک و مرتب باشد. هر چند که سالها
بود که آنها را فراموشش کرده بودند. موهایش را شانه می کردم که صدای زنگ
خانه به گوش رسید، چشمان نادر برق زد و من هم لبخندی زدم و به جای اینکه
دکمه آیفون تصویری را بزنم، داخل حیاط شدم، و خودم در را باز کردم، فرشید
حتی نگاه هم به من نکرد، اما شیدا زیر لب – فقط از سر اجبار- سلام کرد، بعد
هم خواستند داخل شوند که مقابلشان ایستادم و گفتم:
-ازتون خواهش می کنم باهاش مهربون باشید، من نگران این هستم که بعد ها خودتان دچار عذاب وجدان شوید!
انگار معنی این جمله را خوب درک کردند که با اضطراب حیاط را رد کردند و داخل شدند و پا به اتاقی که تخت نادر آنجا بود گذاشتند.
همان چیزی را که حدس می زدم اتفاق افتاد،
آنها که از پدرشان چهره یک مرد خوش قیافه و جذاب را در ذهن داشتند، وقتی او
را که حالا مقابل آن بیماری لعنتی، این طور آب شده بود دیدند چنان یکه
خوردند که همه خشم و عصبانیت و دلخوری که در وجدانشان نهفته بود، مقابل
مهر پدر و فرزندی تسلیم شد و هر دو به طرف تخت دویدند و هم زمان
گفتند:«سلام بابایی جون» یک لحظه چنان طراوت و شادابی صورت نادر را پر کرد
که مطمئن شدم حالش خوب خواهد شد و دوباره به زندگی برمیگردد! چرا که
نتوانست دستهایش را –که مثل چوب شده بود- بالا ببرد ودست فرزندانش را بگیرد
و با همه وجودش لبخند بزند. انگار شیدا و فرشید هم از دیدن این صحنه به
وجد آمدند که خندیدند تا نادر پس از حدود ده روز که حرف نزده بود، لب باز
کند و به سختی و با لکنت زبان بگوید:« دوستتون دارم...!»
دختر و پسرش سر در آغوش پدر گذاشتند و گفتند:« ما هم دوستت دارین بابایی... ان شاءالله زودتر خوب بشی.!»
دوباره رنگ صورت نادر به حالت قبل برگشت،
نفسش به شمارش افتاد و برای آخرین بار لبخند بی رمق تحویل من داد و چانه
انداخت و به رحمت حق رفت.
صدای شیون فرشید و شیدا خانه را پر کرد، حس
کردم نادر به آرامش رسیده، اما من تازه آرامش خود را از دست داده بودم.
روی صندلی نشستم تا بچه ها با خیال راحت با پدرشان وداع کنند، پدری که تا
نیم ساعت قبل حاضر نبودند او را ببینند، نمی دانم، شاید مقصر اصلی من بودم،
شاید نباید یازده سال قبل به این ازدواج تن می دادم.
من و نادر همکار بودیم، البته او سالها قبل از من در آن اداره مشغول به کار بود و من پنج سال قبل استخدام شده بودم.
همه کارمندان و حتی مدیران اداره هم برای
نادر ، احترام قائل بودند، چرا که با همه مهربان بود. با فخری همسر نادر هم
در آن چند باری که به اداره آمده بود، آشنا شدم. شخصیت این زن و شوهر که
در بیست و یک سالگی با هم ازدواج کرده و هنوز عاشق هم بودند، برایم خیلی
جالب بود و به همین خاطر با آنها رفت و آمد هم داشتم. فخری بارها از من که
سی سالم بود می پرسید:« چرا ازدواج نمی کنی؟» حتی چند خواستگار هم برایم
پیدا کرد، اما افسوس که در آستانه سی و هشت سالگی در تصادف کشته شد و داغی
ابدی بر دل خانواده اش گذاشت. بعد از مرگ فخری، من که می دیدم شیدای چهارده
ساله و فرشید دوازده ساله خیلی بی تابی می کنند، تا جایی که می توانستم به
آنها سر می زدم و به پارک می بردمشان و سعی می کردم کمتر غصه بخورند ،
همین رفت و آمدها و ملاقاتهای هر روزه بین من و نادر، کم کم محبتی را
میانمان به وجود آورد و بالاخره وقتی نادر توانست مرا قانع کند که بچه هایش
به یک مادر نیاز دارند، با او ازدواج کردم و این آغاز فاجعه بود. عمه ها و
خاله های بچه ها چنان آنها را تحریک کردند که تبدیل به دشمنم شدند. هر
روز نقشه ای می کشیدند تا مرا در چشم پدرشان خراب کنند، تا اینکه وقتی سعی
کردند مرا به خیانت متهم کنند، نادر چنان دیوانه شد که یک شب در حضور
فرزندانش و همه اعضا خانواده اش، سند هر دو خانه اش را که بی خبر از من به
نامم کرده بود نشانشان داد و گفت:« این کار را کردم که دیگه سعی نکنید
فرناز را از چشمم بندازین.»
از آن به بعد زندگی مان جهنم شد و سرانجام
بچه ها تصمیم گرفتند همراه عمه شان زندگی مستقلی داشته باشند، نادر یکی از
خانه هایش را در اختیارشان گذاشت و ما هم در خانه دوم به زندگی ادامه
دادیم، تا چند سال اول با بچه ها دیدار داشت، اما از چهار سال قبل رابطه
شان کاملا قطع شد، او از بی احترامی بچه ها به من شاکی بود و بچه ها هم از
اینکه پدرشان دار و ندارشان را به من بخشیده بود حاضر نبودند او را ببخشند و
این قهر تا روز مرگ نادر ادامه داشت!
مراسم ختم و دفن نادر خوب و آبرومند برگزار شد و تنها
کسی که آن وسط توهین شنید من بودم، از فرشید گرفته تا عمه ها و خاله ها و
تمام اقوامش مرا دزد و خائن و.... می نامیدند. فقط شیدا بود که لااقل به من
توهین نمی کرد! بارها مصمم شدم آنچه را در ذهن دارم انجام دهم، اما نه، من
باید کاری می کردم که روح نادر آرامش پیدا کند که این کار را بعد از مراسم
هفتم انجام دادم. وقتی لوازمم را در چمدان جا دادم و در میان ناسزا و
نفرین فرشید و اقوام نادر آماده رفتن شدم، پاکتی را که حاوی هر دو سند خانه
بود به شیدا دادم و گفتم:« این مال تو و برادرته.» و بدون هیچ حرفی از
اتاق خارج شدم و آخرین جمله ای که شنیدم حرف شیدا بود که با بهت و حیرت
گفت:« سمد هر دوتا خونه را به اسم من و فرشید زده!» اما یکی از عمه هایش
گفت:
-مطمئن باش باباتون این کار را کرده!
اما فرشید گفت:«نه، تاریخ این وکالت مال دیروزه!»
چند روز از اداره مرخصی گرفتم و در خانه
دختر دایی ام ماندم، اما سرانجام پس از پانزده روز که مرخصی ام تمام شد به
اداره برگشتم و همین که خواستم کارت بزنم، نگهبان سلام کرد وگفت:
-خدا نادرخان را بیامرزه.... این دوتا بچه
بعد از مراسم هفتم پدرشون، هر روز می آن اینجا و تا عصر منتظر شما می
مانند، ما هم آدرس جدیدی ازتون نداشتیم که بهشون بدیم!
سر که برگرداندم شیدا بغلم کرد و گریست، فرشید هم لبخند زد و گفت:« اگه تو ما را ببخشی، بابا هم ما را می بخشه!»
در آغوشش گرفتم و گفتم:« شماها بچه های من هستین!»
بچه ها بدون اطلاع من، دو دانگ از دارایی
پدرشان را به من برگرداندند، اما حالا هر سه آنقدر خوشبختیم که برای هیچ
کداممان پول ارزش ندارد!